باز راه افتاده است توی خیابان. دست های بی حسش را در جیب می کند و تا انتهای خیابان می رود. اگر می شد یک گوشه بنشیند و در خودش باشد چقدر خوب بود. اگر می شد فقط یک بار ...
مردم از کنارش می گذرند؛ تنهایی یا چند نفری. دلش می خواهد درِ گوش همه شان بزند، با آن خنده ها و اداهای مضحکشان. تک تک شان را می شناسد، حتی آنهایی را که هرگز ندیده. بدون استثنا بوی تعفن می دهند؛ بوی تند زندگی. یک دنیا پر از آدم های کج و معوج، و دست هایی که احمقانه یکدیگر را چسبیده اند؛ انگشت ها در هم گره خورده و شانه به شانه قدم برمی دارند. که چه شود؟ در این دنیای شلوغ و با این همه بدبختی، چه کسی به فکر می افتد که آنها را از هم جدا کند؟ مردم دیگر از خودشان هم متنفر شده اند.
حالش دارد به هم می خورد. می نشیند لب جوی و چند تا عق می زند. شیرِ آبی آن نزدیکی ها نیست. بلند می شود و در میان نگاه های گنگ چند نفر دنبال آب می گردد. دو سه قطره هم می تواند حالش را جا آورد. اما همان را هم نمی یابد. بی خیالِ آب می شود و باز در خودش فرو می رود.
دستش به چیزی می خورد. انگار چند تایی پسته تهِ جیبش باقی مانده. از هیچی بهتر است. زنی، بچه در بغل، بی اعتنا تنه ای به او می زند و رد می شود. این ها حواسشان کجاست؟ آنقدر عجله دارند که گاهی حتی به خودشان هم تنه می زنند.
پسته اش تمام شده. نگاهش بی هدف به اطراف می گردد. شاید هنوز در پی آب است. اما اگر آب هم ببیند، نمی تواند بایستد. دست خودش نیست. همه که مثل او هر دو پایشان در زندگی نمی لنگد. همه که دور تا دورشان را هوای سنگین و نگاه های خصمانه پر نکرده. شده مثل ماشینی که ترمزش از کار افتاده؛ ...اولش که آرام و بی صدا باشی کسی کاری به کارت ندارد. همه دوستت دارند. اما تا می آیی سرعت بگیری، زمین و زمان دست به دست هم می دهند تا آخرش با سر بروی توی دیوار. ماشین بیچاره! ... اما او که حتی دنده و کمک هم ندارد!... خنده اش می گیرد. با خود می گوید:
« بی خیالِ جاده، ... آخه من جوونم! »